گاهی چنانی که غرق در این دنیایی چون دیگر غرق شدگان...
گاهی معنای واژه ها چنان جابجا می شود که حتی خودت نیز متوجه نمی شوی
گاهی یک وازه چنان معانی متفاوتی پیدا می کند که دیگر بین آن همه ی معنای بی معنا گم می شوی...
گاهی همه دردمند می شوند...
گاهی همه بی درد می شوند...
ولی این کجا و آن کجا!؟
بی دردی و دردمندی... آزادی و اسیری...
گاهی آزادی و بی درد...
.بی درد گرسنگان ،
بی درد جنگ و کشتارها،ظلم و ستم ها،
و آزاد از درد دردمندان راستین
و گاهی
اسیری و دردمند...
دردمند پول و ثروت...
شهرت...و شهوت...
و اسارت در چنگال خود...
دنیای عجیبی است...
چقدر دردمند داشتیم و بی خبر بودیم!
و چقدر بی درد داشتیم و نمی دانستیم!
"چقدر گرفتار غربیم و دور از عالم شرق!1
راستی در این فراوانی کسان بی دردی که علاج بی دردیشان آتش است ،درد ها یمان (دردهای راستین ما انسان ها، دردهای انسانیت) کجایند؟و دردمندان آنها کجا؟
اصلا در این آشفته بازار دنیای کنونی آیا درد بی دردی علاجش همچنان باز آتش است؟! یا نه! این حرفها دیگر کهنه و این واژه ها دیگرگون شده اند و بسیاری از آنها اگر نیز نوشته شوند و گفته شوند دچار بی توجهی و کج فهمی و کج تعریفی و در نهایت دچار فراموشی می شوند؟چونان متن هایی که حاشیه ها بر آنها می تازند؟!! شاید چنان باشد ولی
ولی به هر حال شاعر گفته و چه خوش گفته که:
"مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است"